×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

آگاهي ناب

× ------------------
×

آدرس وبلاگ من

hamsal.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/mrghali

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ????? ??? ??? ????? ??????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ???? ?????? ????? ??? ??? ????? ??????

بچه‌هاي جديد مسجد - داستان

بچه‌هاي جديد مسجد (داستان)

باز حاج آقا آمده بود توي گيم نت . كار هر شبش بود. قبل اذان ، توي راه مسجد ، يك سري هم به گيم نت مي زد ، ده دقيقه اي با بچه ها حرف مي زد و بعد مي رفت. توي اين ده دقيقه هم كسي جرات نداشت حرف بد بزند يا داد بكشد سر هم تيمي اش. نه كه آقا فراز نذارد خود بچه ها احترام

مي گرفتند و حرفي نمي زدند.

حاج آقا دو تا خيابان پايين تر مي نشست و امام جماعت مسجد محل بود.با عمامه ي سفيد و ريش كوتاه اما پر پشت مشكي. جوان بود و از موهايي كه از جلوي عمامه اش بيرون ريخته بود فقط چندتايي سفيد شده بودند. بعدها فهميديم اسمش �آقا محسن� است و اصالتا اين جايي نيست ، اما چند سالي است كه آمده اين محل و چند وقتي است شده امام جماعت مسجد.خبري از امام جماعت قبلي نداشتم كه چطور رفته ، اما مسجد را مي دانستم كه دويست قدم بالاتر است. هميشه صداي اذانش توي گيم نت مي پيچيد ، اگر هدفون روي گوشت نگذاشته بودي ...

روز اولي كه آمد توي مغازه ، من ايستاده بودم پشت سر بچه ها و بازي شان را نگاه مي كردم ، همه ي پول تو جيبي آن روزم را خرج كرده بودم و حالا مجبور بودم بازي بچه ها را نگاه كنم.

وقتي حاج آقا آمد داخل مغازه ، اصلا تعجب نكردم. گفتم حتما پدر يكي از بچه هاست و آمده گوش پسرش را بگيرد و برود. از اين اتفاق ها زياد مي افتاد. روزي نبود كه كسي نيايد پي بچه اش و با داد و بيداد گوشش را بپيچاند و تا خانه ببرد. اما وقتي آمد تو ، جاي اين كه پشت كامپيوتر ها را نگاه كند ، صاف رفت پيش فراز آقا و چند كلمه اي حرف زد ، بعد آمد توي مغازه و مثل من ايستاد پشت يكي از كامپيوتر ها و زل زد به مانيتور. تعجب كردم ، نه من ، كه همه ي بچه ها. همه نگاهشان جلب حاج آقا شده بود. يه كم كه داد و بي داد توي مغازه كمتر شد ، ديديم به بچه اي كه بالاي سرش ايستاده كمك مي كند.�رفت پشت اين ديواره ، نديدت ... آروم برو جلو ، بپا نبيندت ، آها بزنش ... ايول!�

فكر كنم سينا بود كه گفت:�حاج آقا خوب بلديد ، بيا ين يه دست با هم بازي كنيم ...� چند تايي خنديدند و حاج آقا با لبخند رو برگرداند و گفت :�سلام ...�

آمد سمت سينا ، دست داد و با دو سه نفري كه بغلش ايستاده بودند هم سلام عليكي كرد و شروع كرد باهاشان حرف زدن. آنهايي كه مشغول بازي بودند ، برگشتند به بازيشان و بعضي ها هم كه مثل من ايستاده بودند ، رفتند سمت حاج آقا كه ببينند چه مي گويد. من اما نشستم روي يكي از صندلي هاي اضافي مغازه و به حلقه ي دور حاج آقا نگاه كردم و چهار ، پنج بچه اي كه دورش جمع شده بودند.

صداي اذان كه بلند شد ، از بچه ها خداحافظي كرد و آمد پيش آقا فراز ، تشكر كرد و رفت سمت در ، پايش را روي پله ي اول كه گذاشت ، برگشت نگاهي به من كرد ، لبخندي زد و رفت.

چند دقيقه اي نشستم ، پول بازي كه نداشتم ، چشمانم هم درد گرفته بود ، بس كه زل زده بودم به مانيتور بقيه. خودت وقتي بازي مي كني آن قدر غرق بازي مي شوي كه حواست به چشم هايت نيست ، اما وقتي بازي بقيه را مي بيني ، زود چشم هايت درد مي گيرند...

بي اين كه از كسي خداحافظي كنم ، از مغازه زدم بيرون و آمدم خانه.

فردا نشسته بودم پشت كامپيوتر و داشتم بازي مي كردم كه حاج آقا آمد ، از دور به بعضي بچه هايي كه ديروز بودند و الان باز چشم هايشان چرخيده بود تا دوباره ببينندش سلام داد و رفت نشست پيش آقا فراز . توجهي نكردم و مشغول بازي كردنم شدم . صداي هدفون توي گوشم زياد بود و صدايي جز صداي بازي نمي شنيدم. حس كردم پشت سرم چند نفري جمع شده اند ، توجه نكردم ، بازي را ادامه دادم كه كمين خوردم و يواشكي با تير زدندم.تا همه كشته مي شدند بايد صبر مي كردم و نمي توانستم بازي كنم. هدفون را در آوردم كه گوش هايم كمي استراحت كند و زنگ نزند كه صدايي از پشت سر گفت :�خسته نباشي!�

برگشتم ؛ حاج آقا ايستاده بود و بالاي سر من داشت با دو ، سه نفري حرف مي زد. سلام و عليك كرد و از بچه ها پرسيد:�گفتين اسمش چيه؟�

خودش را معرفي كرد و از اينكه كلاس چندمم و تابستان چه كار مي كنم پرسيد. داشتيم با هم حرف مي زديم كه

بغل دستي ام زد توي پهلوم و گفت:�حواست كجاست؟ شروع شد بازي ...�

هدفون توي گوشم نذاشتم و بي هدفون شروع كردم به بازي كردن. مي خواستم حرف هاي حاج آقا را بشنوم.باز صداي اذان بلند شد و به بچه ها گفت :�من بايد برم مسجد ... شماهام مياين؟� يك كمي م ن و م ن كردند و حاج آقا بي اينكه منتظر جوابشان بشود گفت :�پس تا فردا خداحافظ� باز رفت از آقا فراز تشكر كرد و رفت.

هم تيمي ام از آن طرف ميز بلند شد و سرم داد زد � هوي حواست كجاست ؟! ... گند زدي به بازي رفت.� باز تير خورده بودم ، بي اينكه حواسم باشد ...

 

گيم نت آمدن قبل مسجد شده بود كار هر روز حاج آقا. مي نشست و چند دقيقه اي با بچه ها حرف مي زد و بعد ، با صداي اذان مي رفت سمت مسجد. هميشه هم پيشنهاد همراهي مي داد. روزهاي اول كسي نمي رفت ، اما بعدش يكي دو تا از بچه ها هم همراهش به مسجد مي رفتند. من هم چند باري رفتم ، خوب بود ، زود نمازت را مي خواندي و بعدش مي نشستي پيش حاج آقا كه با يك سري بچه مسجدي كه دورش حلقه زده بودند داشت حرف مي زد. معرفي ات مي كرد به بچه ها و با آدم هاي جديدي دوست مي شدي.

بعد دو سه ماه ، تقريبا همه ي بچه هايي كه بيكار بودند و بازي نمي كردند با حاج آقا مسجد مي رفتند. حاج آقا هم زودتر مي آمد گيم نت و بيشتر با آقا فراز حرف مي زد. چند باري هم دو ، سه تا از بچه مسجدي ها را آورد .

خودش هم مي نشست پيش آقا فراز و بچه ها و موقع اذان بچه مسجدي ها هم بازي شان را نيمه تمام

مي گذاشتند و با آقا محسن و بچه مسجدي ها مي رفتند نماز.

كم كم گيم نت شلوغ قبل اذان ، با �الله اكبر� اذان خالي مي شد و همه با حاج آقا مي رفتند نماز. بچه ها برنامه ريزي مي كردند كه بازي موقع اذان تمام شود و بتوانند با حاج آقا بروند نماز.

چهار پنج ماهي از اولين ورود آقا محسن گذشته بود كه يك روز آقا فراز نوشته اي تايپ شده زد پشت در مغازه �هنگام نماز تعطيل است.�

چهار پنج نفري اعتراض كردند. آقا فراز اما سفت و سخت روي حرفش ايستاد. همان شب ، وقتي همه با حاج آقا در مغازه را بستيم و رفتيم مسجد ، بعد نماز حاج آقا

بچه مسجدي ها را بلند كرد و آوردشان گيم نت. شب خوبي بود. كلي آدم ريخته بودند و باهم بازي مي كردند، آنهايي هم كه جايي نداشتند چند نفري مي ايستادند و با هم حرف مي زدند. بچه ها كلي دوست جديد پيدا كردند و از آن به بعد ، بچه مسجدي ها هم مي آمدند گيم نت و همه با هم وقت اذان مي رفتيم مسجد.

بعد چند روز ما هم حسابي مسجدي شده بوديم.

بعضي ها كه بازي نمي كردند زودتر مي رفتند مسجد و سجاده ها را مي انداختند و چايي بعد از نماز را آماده مي كردند.

آنهايي هم كه غر مي زدند از اينجا رفتند گيم نت سهيل كه چند تا خيابان بالاتر بود.آقا محسن هم دو سه روزي بود كه راهش را دور مي كرد و تا گيم نت سهيل مي رفت. بعضي وقت ها هم با تاخير به مسجد مي رسيد . بعد چند روز ديديم دو سه نفري به جمع بچه هاي مسجد اضافه شد ...

سه شنبه 19 مهر 1390 - 11:01:40 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


عالم برزخ (عالم پس از مرگ)


اينجا ايران است نه ژاپن


15 معجزۀ علمي امام صادق عليه السلام


پاسخ به شبهات دربارۀ همسران رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلم


توهین به رسول خدا (ص) به بهانه آزادی بیان در یك فیلم امریكایی


هشتم شوال سال ۱۳۴۴، يوم الهدم، روز تخريب بقيع


پرسيدم.....، چطور، بهتر زندگي كنم؟


آيا افراد خوب در شرايط بد هم خوب مي‌مانند؟


سال نو مبارك - فلسفه هفت سين چيست؟


شان استون مسلمان شد


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

88989 بازدید

17 بازدید امروز

4 بازدید دیروز

222 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements